سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزی پسـری جـوان و پرشـور از شهـری دور، نزد حکیم ده آمد و به او گفت که می خواهد در کمترین زمان ممکن، درس های معرفت را بیاموزد و به شهر خودش برگردد. حکیم تبسمی کرد و گفت: برای چه این قدر عجله داری؟ پسرک پاسخ داد: می خواهم چون شما مرد دانایی شوم و انسان های شهر را دور خود جمع کنم و با تدریس معرفت به آن ها به خود ببالم. حکیم تبسمی کرد و گفت: تو هنوز آمادگی پذیرش درس ها را نداری؛ برگرد و فعلاً سراغ معرفت نیا. پسرک آزرده خاطر به شهر خود برگشت. سال ها گذشت و پسر جوان به مردی پخته و باتجربه تبدیل شد. ده سال بعد او نزد حکیم بازگشت و بدون این که چیزی بگوید در مقابل استاد ایستاد. حکیم بلافاصله او را شناخت و از او پرسید : آیا هنوز هم می خواهی معرفت را به خاطر دیگران بیاموزی؟ مرد سرش را پایین انداخت و با شرم گفت: دیگر نظر دیگران برایم مهم نیست. می خواهم معرفت را فقط برای خودم و اصلاح زندگی خودم بیاموزم. بگذار دیگران از روی کردار و عمل من، به کارآیی و اثر بخشی این تعلیمات ایمان آورند. حکیم تبسمی کرد و گفت: تو اکنون آمادگی پذیرش تمام درس های معرفت را داری. تو استاد بزرگی خواهی شد؛ چرا که ابتدا می خواهی معرفت را با تمام وجود در زندگی خودت تجربه کنی و آن را در وجود خودت عینیت بخشی و از همه مهم تر اینکه بخاطر خود می خواهی بیاموزی نه برای فخر فروشی به دیگران.....


برای دیدن بقیه مطالب اینجا را کلیک کنید 

برای دیدن مطالب مرتبط اینجا را کلیک کنید