روزی بود و روزگاری.در آن روزگار دو نفر مثل سگ و گربه به جان هم افتاده بودند و با هم دعوا می کردند.هیچ کس نمی دانست آنها سر چه موضوعی با هم دعوا می کنند.تا اینکه یک نفر از آنها دیگری را زخمی کرد.مردم،مرد زورمند را دستگیر کردند تا پیش قاضی ببرند و مردم مرد کتک خورده را آرام کرده و صورتش را با دستمالی بستند.مردم،مرد نیرومند را کشان کشان می بردند.وقتی عصبانیت او فروکش کرد مرد با خود گفت:دیدی چه بلایی سر خود آوردم.او طلبش را از من می خواست.حرف بدی که نمی زند.یکی از ماموران گفت:وقتی جناب قاضی به حساب او رسید آنوقت آدم می شوی و می فهمی که چگونه با دیگران به ملایمت رفتار کنی.مامورها او را به حضور قاضی بردند.قاضی پرسید:چه شده؟ مرد زورمند شروع به گریه و زاری کرد.بعد هم با ناله گفت: جناب قاضی من بی گناه هستم.زن و دو تا بچه دارم،آبرو دارم به.....
برای دیدن مطالب مرتبط اینجا را گلیک کنید
برای دیدن بقیه مطالب اینجا را کلیک کنید